مي دانستم دارد اتفاقي مي افتد . چيزي آن جا ، در انتهاي وجودم ، رو به قهقرا مي رفت ، و تنها خودم احساسش مي كردم .در حالي كه جسم براي بقاي خويشتن در ولعي دائمي به سر مي برد . روح از هرگونه تغذيه اي سرباز مي زد .افسردگي روح ، جسم را مي كشت و نابود مي كرد . همگام با غروب خورشيد ، ارواح ...